ترس..
مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی، کمی از یادها رفته...
درباره وبلاگ


مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟! نمی دانم مرا ایا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟ مرا اینگونه باور کن
آخرین مطالب
نويسندگان
برچسب:, :: 21:26 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

خدا به فرشته ها شعور داد، بدون شهوت؛

به حیوان ها شهوت داد، بدون شعور؛

و به انسان هر دو را ...؛

انسانی که شعورش بر شهوتش غلبه کند؛

از فرشته ها بالاتر است؛

و انسانی که شهوتش بر شعورش غلبه کند؛

از حیوان، پست تر ...!

 

شب، قراری ست؛

که ستاره ها برای بوسیدن ماه می گذارند؛

و چه زیباست شرم زمین؛

که خودش را به خواب می زند ...!

 

 

در انتهای شب، نگرانی هایت را به خدا بسپار؛

و آسوده بخواب، که خدا بیدار است؛

و به یاد داشته باش که؛

سختی ها، محبت های الهی اند؛

زیرا که انسان، پشت درهای بسته؛

به فکر ساختن کلید می افتد ...!

 

برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم:
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزۀ آب.
غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است: پست افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر برخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.


سهراب سپهری
برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
چشمان ِ تو گل ِ آفتابگردانند

به هر کجا که نگاه کنی ،

خدا آنجاست ...



حسین پناهی
برچسب:, :: 13:20 :: نويسنده : Mohammad sadeghi
زندگی رازی است که باید حل شود نه مشکلی که رفع گردد

به یاد داشته باش زندگی بسیار شیرین است اگر بدانی که چگونه زندگی کنی

ایمانت را حفظ کن

ترس را از خودت دور کن

شک هایت را باور مکن

برچسب:, :: 13:13 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

دنبال کسی نیستم
که وقتی میگم میرم
بگه : "نرو!"

کسی رو میخوام

که وقتی گفتم میرم
بگه :
"صب کن
منم باهات بیام، تنها نرو...

برچسب:, :: 14:29 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

لبـــــــــانم را دُوخته ام
مبــادا بگویم "دوســـــــتت دارم "
که هر بار گفتـــــم ،
تَنــــــــــــهایی ام بزرگتر شد ....


"نیلوفر ثانی"

برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

i‎‏
کنار ایستگاه مترو ایستاده بود. با بسته های فال در دست. بر خلاف همکارانش، داد نمیزد. التماس نمی کرد. سکوت کرده بود در انتظار مشتری. پرسیدم: فال حافظ چند؟ گفت دویست تومان. کوچکترین اسکناسی که در جیب داشتم هزار تومانی بود. اسکناس را دادم و گف
تم که یکی از آنها را به من بده.

مانند یک ورق باز حرفه ای، آنها را مخلوط کرد و یکی را بیرون کشید. دیدم درب پاکت خوب نچسبیده. انگار قبلاً کسی فال را خوانده!

گفتم: تقلب می کنی. اینقدر پول میگیری تازه فال دست دوم می دی؟ این رو قبلاً به یکی دادی!

گفت: نه! نه! شما اولین نفرید.

کمی که اصرار کردم گفت:«هر روز صبح یک بسته فال می خرم. یکی یکی آنها را باز میکنم. از میان صدوپنجاه غزلی که در بسته هست، پنجاه تا را دور می ریزم. آنهایی را که خوب و امیدبخش هستند نگه میدارم»

پرسیدم برای چی؟ تو برای هرصدو پنجاه غزل پول داده ای! گفت: «کسی که فال می خرد، یا به فال اعتقاد ندارد و برای خوشحالی من فال می خرد، یا به فال اعتقاد دارد و در پی سرنوشتش می گردد. اگر برای خوشحالی من می خرد، بگذار با خواندن یک غزل مثبت و امیدبخش شاد باشد. اگر در پی سرنوشت خویش است، بگذار با خواندن غزلی امیدبخش، انگیزه و روحیه ای بیشتر برای مواجهه با آینده پیدا کند».

برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است وآنها پولي براي مداواي اوندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شن
يدکه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش رادرآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد،
فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد،بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم
مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من
است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترکپرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه
برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او
از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات
پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي
چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار.

"یکتا"

برچسب:, :: 3:27 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

ای جان به قربان تو و سوز صدایت

نامی ببر از ما میان هر دعایت

 

امروز روز حاجت دنیایی ام نیست

امروز می خواهم شوم من هم نوایت

 

ای صبح و مسا هم ناله داری

یا که تنها روضه بگیری یاد شاه کربلایت

 

بیش از هزار و چند سال است ای عزیزم

چشمان تو گرید به یاد عمه هایت

 

در خیمه ات پیراهنی آویزه داری

پیراهنی که کرده آقا مبتلایت

 

آقا بیا با یا لثارات الحسینت

بستان تقاص خون شاه سرجدایت

 

بستان تقاص حرمتی را که شکستند

از دشمنان نانجیب و بی حیایت

 

ای کاش می شد صبح عاشورای امسال

تو کربلا باشی و ما هم زیر پایت



ادامه مطلب ...
برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

در جست و جوي خدا

كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌
و نرفتن؛
درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ و بی‌رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...

مسافر رفت‌ و گفت: یك‌

درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند! پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ كه‌ باید.مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...
به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.
زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.

مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی، در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت...

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نكردم‌ و تو نرفته‌، این‌ همه‌ یافتی!
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود ، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست ...

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 43
بازدید ماه : 94
بازدید کل : 37752
تعداد مطالب : 161
تعداد نظرات : 49
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


خداوندا من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی زمستان من از تنهایی و دنیای بی تو میترسم خداوندامن از دوستان بی مقدار، من از همراهان بی احساسمن از نارفیقی های این دنیا میترسم خداوندامن از احساس بیهوده بودن، من از چون حباب آب بودنمن از ماندن چو مرداب میترسم خداوندامن از مرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک میترسم خداوندامن از ماندن میترسم، من از رفتن میترسم خداوندامن از خود نیز میترسم خداوندا پناهم ده