کنار ایستگاه مترو ایستاده بود. با بسته های فال در دست. بر خلاف همکارانش، داد نمیزد. التماس نمی کرد. سکوت کرده بود در انتظار مشتری. پرسیدم: فال حافظ چند؟ گفت دویست تومان. کوچکترین اسکناسی که در جیب داشتم هزار تومانی بود. اسکناس را دادم و گف
تم که یکی از آنها را به من بده.
مانند یک ورق باز حرفه ای، آنها را مخلوط کرد و یکی را بیرون کشید. دیدم درب پاکت خوب نچسبیده. انگار قبلاً کسی فال را خوانده!
گفتم: تقلب می کنی. اینقدر پول میگیری تازه فال دست دوم می دی؟ این رو قبلاً به یکی دادی!
گفت: نه! نه! شما اولین نفرید.
کمی که اصرار کردم گفت:«هر روز صبح یک بسته فال می خرم. یکی یکی آنها را باز میکنم. از میان صدوپنجاه غزلی که در بسته هست، پنجاه تا را دور می ریزم. آنهایی را که خوب و امیدبخش هستند نگه میدارم»
پرسیدم برای چی؟ تو برای هرصدو پنجاه غزل پول داده ای! گفت: «کسی که فال می خرد، یا به فال اعتقاد ندارد و برای خوشحالی من فال می خرد، یا به فال اعتقاد دارد و در پی سرنوشتش می گردد. اگر برای خوشحالی من می خرد، بگذار با خواندن یک غزل مثبت و امیدبخش شاد باشد. اگر در پی سرنوشت خویش است، بگذار با خواندن غزلی امیدبخش، انگیزه و روحیه ای بیشتر برای مواجهه با آینده پیدا کند».