آنتوان پرلین
ترس..
مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی، کمی از یادها رفته...
درباره وبلاگ


مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟! نمی دانم مرا ایا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟ مرا اینگونه باور کن
آخرین مطالب
نويسندگان
برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : Mohammad sadeghi

یادم می‌آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم، جلوی ما، یک خانواده‌ی پر جمعیت ایستاده بودند و به نظر می‌رسید پول چندانی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس‌های کهنه ولی در عین حال تمیزی پوشیده بودند.

بچه‌ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درباره برنامه‌ها و شعبده‌بازی‌هایی که قرار بود ببینند، صحبت می‌کردند. مادر بازوی شوهر را گرفته بود و با عشق به او لبخند می‌زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: “چند عدد بلیط می‌خواهید؟”

پدر جواب داد: “خواهشا شش بلیط برای بچه‌ها و دو بلیط برای بزرگسالان.”

متصدی باجه قیمت بلیط را گفت. پدر به باجه نزدیک شد و به آرامی پرسید: “ببخشید، گفتید چه قدر؟”

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط‌ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه‌ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و حالا فکر می‌کرد به بچه‌های کوچکش چه جوابی بدهد.

ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ۲۰ دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: “ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!” مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می‌شد، گفت: “متشکرم، متشکرم آقا.”

پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه‌ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

بعد از اینکه بچه‌ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. ما آن شب به سیرک نرفتیم



آنتوان پرلین



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 161
تعداد نظرات : 49
تعداد آنلاین : 1



خداوندا من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی زمستان من از تنهایی و دنیای بی تو میترسم خداوندامن از دوستان بی مقدار، من از همراهان بی احساسمن از نارفیقی های این دنیا میترسم خداوندامن از احساس بیهوده بودن، من از چون حباب آب بودنمن از ماندن چو مرداب میترسم خداوندامن از مرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک میترسم خداوندامن از ماندن میترسم، من از رفتن میترسم خداوندامن از خود نیز میترسم خداوندا پناهم ده